3 ماهی از کلاس زبانمون میگذشت و چون ما هم فشرده برداشته بودیم میتونستیم حداقل چند کلمه ای انگلیسی صحبت کنیم.
قرار شده امروز بریم بلیط هواپیما برای پاریس بگیریم.
وسط داغ ترین و گرم ترین ماه تابستون بودیم و قرار بود بریم آژانس مسافرتی برای بلیط ها.
موهام رو با کش جمع کردم و مشغول آرایش کردن شدم.یک مانتوی بنفش داشتم که شهرزاد برای تولدم برام خریده بود و یک شال آبی کاربنی هم ماکان و مسیح برای جشن فارغ التحصیلیم برام خریده بود.مانتو بنفشم رو با یک شال آبیم رو با یک شلوار مشگی پوشیدم و کوله پشتی صورتیم رو برداشتم و رفتم پایین.صندل های ابی فیروزه ای هم پوشیدم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار شدم و رفتم سراغ بچه ها.
امروز نوبت من بود که ماشین ببرم.همه رو سوار کردم و جلوی آژانس مسافرتی نگه داشتم(انقدر تند رانندگی کرده بودم که همه حالشون بد شده بود)
سریع گفتم:بریم پایین دیگه.شهرزاد گفت:یک نفرمون بره پایین بقیه برای چی بریم؟
یاشار گفت:خب راست میگه اون کسی که سر و زبون داره بره پایین و منظورشم دقیقا به طلا بود.طلا چشم غره ای به یاشار رفت و از ماشین پیاده شد و مسیح هم دنبالش راه افتاد.
بعد از حدودا 1 ساعت دیدیم طلا و مسیح با 6 تا بلیط برگشتند سریع پرسیدم:تاریخ؟؟
_سه شنبه 7 مرداد
الان یکشنبه 5 مرداد بود و ما 2 روز برای جمع کردن وسایل و انجام کار هامون وقت داشتیم.
رفتم خونه و چیز هایی که میخوام با خودم ببرم رو نوشتم و 2 صفحه شد و عکس گرفتم و فرستادم تو گروه.که دیدم ماکان هم عکس انداخته و فرستاده لیست ماکان 1 خط بیشتر نبود.
توی گروه پی ام دادام که ماکان تو واقعا لیستت همینه؟
بعد ماکان نوشت:مگه دخترم که 2 تا برگه لیست داشته باشم ما پسرا همینیم.
رو ,ماکان ,یک ,هم ,بلیط ,مسیح ,و مسیح ,رو با ,پوشیدم و ,بود و ,کردم و
درباره این سایت