سریع از پله ها رفتم پایین که دیدم طرف مقابل که داره سرش داد میزنه منم.
_ بهار مگه من بهت نگفتم با این پسره یاشار جایی نری هان؟
_آخه داداش
_آخه نداره دیگه نبینم تو رو با این پسره عوضی.
_داداش مگه یاشار چه کار کرده؟
_همون روزی که اومد خاستگاریت و فردای همون روز مامانش پشسمون شد یکی از اشتباه ترین کاراشه
زدم زیر گریه و رفتم بالا.نشستم روی تخت و یک دل سیر گریه کردم که دیدم ماکان داره زنگ میزنه.با صدای لرزون و پر از بغض جواب دادم.
_الو بله
_بهار؟
_جانم ماکان
_داری گریه میکنی؟بااین حرف ماکان زدم زیر گریه و تلفن رو قطع کردم.که دیدم همینطور داره زنگ میزنه و منم جواب نمیدادم که چند دقیقه ی بعد طلا زنگ زد.جواب طلا رو هم ندادم و به او مسیج زدم و گفتم حوصله ندارم.
ساعت حدودا 4 بعدازظهر بود که دیدم طلا و ماکان و مسیح اومدن خونمون و دارن میان سمت اتاقم.در زدند.
_بفرمائید
_خوبی بهار؟
_نه
_چرا؟
_امروز داداش کلی سرم داد زد که چرا با یاشار میرم و میام
_مگه بهش نگفتی؟
_چی بهش بگم؟
_بگو که با یاشار مشگلی نداری
_مگه به حرف من گوش میده؟
_اشکال نداره بهار.بیخی بابا پاشو بریم مهراد مهمونی گرفته یه حالو هوایی عوض میکنیم زنگ میزنم به شهرزاد و یاشار هم بیان پاشو حاضر شو.
_نه ماکان اصلا حوصله ندارم
_عه!!!بهار تو هیچ وقت نمیگفتی حوصله ندارم پاشو لباس هات رو بپوش ما پایین منتظرتیم.
_باشه میام
یک مانتوی بلند خردلی پوشیدم و با یک شال نارنجی و بدون اینکه ارایش کنم رفتم پایین.
سوار ماشین طلا شدم و رفتیم مهموتی مهراد.همینطور که داخل شدیم با بچه ها سلام و احوالپرسی کردیم و من رفتم ته سالن و نشستم روی یک مبل و یک شربت برداشتم.
_بهار
_جانم یاشار
_چیزی شده؟
_نه چیزی نیست
_مطمئنی؟
_اره
_پس پاشو برقصیم
_پاهام درد میکنه یاشار
_باشه ولی یه چیزی شده.فلن
دیگه داشت حوصلم سر میرفت.از مهمونی رفتم بیرون اسنپ گرفتم و رفتم ویتامینه دایی رضا یک شیرموز سفارش دادم و رفتم بالا که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
_الو جانم مسیح
_کجا رفتی؟
_دایی رضا
_چرا نموندی دیوونه ما به خاطر تواومدیم
_خب بیاید اینجا
_باشه الان میایم
در ارض 5 دقیقه رسیدن پیش من.که ماکان گفت:بچه ها راستی فردا کلاس زبان داریم مشقاتونو نوشتین؟
_بله آقا معلم نوشتیم
و هممون زدیم زیر خنده.
یاشار ,ماکان ,زنگ ,یک ,پاشو ,طلا ,که دیدم ,و رفتم ,حوصله ندارم ,داره زنگ ,و یک
درباره این سایت